دانستم كه كسي ويرا خبر نداده است بكرما به شدم و غسل كردم وجون برآمدم آن دودرويش ديدم ايستاده باعود وكلاب كفتند شيخ مارًا بخدمت فرستاده است جون بيش شيخ آمدم وشيخ مرابديد كفت:
أهلًا لسُعْدَى والرَّسول وحبَّذا … وجه الرَّسول لحبِّ وجه المرسل
سلام كردم جواب داد وكفت اكرتور سالت آن بيررا خوارزمي داري سخن أو بترديك ما عزيز است تاازمرو بيرون آمده ما منزل بمنزل مي شماريم بيا تاجه داري وآن ببرجه كفته است ازهييت شيخ سؤال أزخاطرم رفته بود كاغذ رابرون آوردم وشيخ دادم شيخ كفت أكر جواب اكنون كويم برتو لازم وده بازكردي شغلي كه داري بكذار وجون بروي جواب كويم تادر نَيْسَابُور بودم هر شب بيش شيخ مي بودم وقت بازكشتن جواب سؤال طلبيدم كفت آن بيررا بكوي، ﴿لَا تُبْقِي وَلَا تَذَرُ﴾ [المدثر: ٢٨] عين نمي ماند أثر أزكجا ماندسردربش أفكندم وكفتم كه مفهوم نشد كفت أين دربيان دانشمندي نيايد أين بيتها يادكي وباوي بكوى،
جشمم همه أشك كشت وجشمم نكريست … درعشق توبي جسم همي بايدزيست
أزمن أثري غانداين عشق ازجيست جون من همهمعشوق شدم عاشق كيست كغتم شيخ بفرمايد تابرجايي ثبت كنند حسين مؤدب رافر مودتا بنوشت جون بمرو آمدم دروقت بير محمَّد حبيبي بيامد وقصة راجمله باوي بكفتم وآن بيتها برخواندم جون بشنيد نعره بزد وبيغتاد وازانجادوكس أورابيرون بردند وهفتم روزدر خاك بوده.
وفي "النفحات" أيضًا] (١) مرض المقرئ الأستاذ أبو صالح من أصحاب