للمساهمة في دعم المكتبة الشاملة

فصول الكتاب

<<  <  ج: ص:  >  >>
رقم الحديث / الرقم المسلسل:

كه در همدان بودند با ايشان بود. جون از همدان سفر كردند و جند روز برآمد، بى طاقت شد در عقب ايشان برفت. جون به ايشان رسيد، به رنكَ ايشان برآمد وهمراه ايشان به هندوستان افتاد ودر شهر مولتان به صحبت شيخ بهاء الدّين زكريّا رسيد.

كَويند جون شيخ وي را در خلوت نشاند وازجله وي يك دهه كَذشت وي را وجدى رسيد وحالي بروى مستولى شد اين غزل را كَفت كه:

نخستين باده كاندر جام كردند … زجشم مست ساقي وأم كردند

وآن را به آواز بلند ميخواند و ميكَريست. جون أهل خانقاه آن را ديدند وآن را خلاف طريقه شيخ دانستند جه طريقه ايشان در خلوت جز اشتغال به ذكر يا مراقبه، امرى ديكَر نميباشد آنرا بر سبيل انكار به سمع شيخ رسانيدند. شيخ فرمود كه: "شما را از اينها منع است، أو را منع نيست". جون روزي جند برآمد، يكي از مقربان شيخ را كَذر بر خرابات افتاد شنيد كه آن غزل را خراباتيان با جنكَ وجَغانه ميكَفتند، بيش شيخ آمد وصورت حال را بازنمود وكَفت: "باقى شيخ حاكماند". شيخ سؤال كرد كه: "جه شنيدى؟ بازكَو! " جون بدين بيت رسيد كه:

جو خود كردند راز خويشتن فاش … عراقى را جرا بد نام كردند؟

شيخ فرمودكه: "كار أو تمام شد". برخاست و به در خلوت عراقي آمد وكَفت: "عراقي مناجات در خرابات ميكنى؟ بيرون آى! " بيرون آمد وسردر قدم شيخ نهاد. شيخ به دست مبارك خود سر أو را از خاك برداشت وديكَر وي را به خلوت نكذاشت وخرقه از تن مبارك خود كشيد ودروى بوشانيد وبعداز آن فرزند خودرا به عقد نكاح وى درآورد. روى را از فرزند شيخ بسري آمد، وي را كبير الدّين لقب كردند. بيست وبنج سال در خدمت شيخ بود. جون شيخ را وفات نزديك رسيد،

<<  <  ج: ص:  >  >>